کیارشکیارش، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
عشقمونعشقمون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کیارش و کیان شاهزاده های کوچولو مامان وبابا

رویش اولین مروارید

مرد کوچولو مامان از دو ماهگی به بعد آب دهنت آویزون بود همه چی رو با حرص به طرف دهنت میبردی بعضی وقتا هم گریه میکردی منم میترسید که نکنه برای بچم اتفاقی افتاده الهی فدای بچم بشم، بعد فهمیدم داره دندون در میاره این مرد کوچولو (25/8/94چهار ماه و سیزده روزگی)وقتی انگشت بابا جون رو گاز گرفتی متوجه دندونت شد و به من گفت، منم یه توی لیوان بهت آب دادم که صدای نازک و دلنشینی رو شنیدیم فهمیدیم اولین مروارید پسرمون رشد کرده، همون شب خونه خاله پریسا دعوت بودیم اونجا جشن گرفتیم. آش دندونی هم قراره سر فرصت درست کنیم ...
16 آذر 1394

تولد هستی جون

عسلم چند روز بعد از تولد هستی که 10 آبان بود و نتونستم بریم رفتیم خونه عمو حسن ودوباره تولد هستی جونو جشن گرفتیم اینم عکس هستی وشما که هر کاری کردم نتونستم توجهتو به دوربین جلب کنم ناقلا ...
15 آذر 1394

واکسن چهارماهگی پسر شجاع

قندعسلم واکسن چهار ماهگیتم زدی، پسر من انقدر ماهه که مامانشو اذیت نکرد تازه یه تب کوچولو کرد و زود خوب شد برخلاف دوماهگیت، فدات بشم پسر شجاع من عزیزم برای واکسن دو ماهگیت خیلی اذیت شدی من و باباجون هم خیلی از این بابت ناراحت بودیم نصف روزو کلا گریه کردی آخر روی سینه باباجون خوابت برد و فقط یه روز تب داشتی فدات بشم ایشالا همیشه شاد باشی نازنینم ...
15 آذر 1394

محرم 94

پسر گلم اولین سال عزاداری امام حسین که شما شرکت کردی ،ایشالا امام حسین نگهدارت باشه عزیزدلم   قربونت برم شام غریبان برای سلامتیت نذر کرده بودم ببرمت هیئت بابا جون شمع روشن کنیم  و نذری بدیم  نذری هفتم امام رو بردیم پشت بوم خونه مامان ژیلا پختیم چون خونه خودمون جا نبود اینم کیارش مامان که موقع کشیدن غذا خواب بود ...
15 آذر 1394

اولین روز پارکی

نفس مامان اینجا پارک آب وآتشه با خاله پریسا و عمو مهدی رفتیم، من و بابا جون قبلا که خدا هنوز پسر نازمونو بهمون نداده بود اکثر شبا میومدیم اینجا پیاده روی که بالاخره شما هم اومدی کیارش در حال نگآه کردن به پل طبیعت که تو عکس خوب نیوفتاده ...
6 آذر 1394

سفر به مکتو!!!!!!!!

پسر گلم بازم با مامان ژیلا اینا رفتیم مکتو چون باباجون تبریز کار داشت ایبار هوا خیلی سرد شد و موندیم تو خونه قرار بود برگشتنی بریم شمال ولی با بارون شدیدی که میبارید پیشمون شدیم اینم شما و خاله جونت ...
6 آذر 1394

عید قربان و مکتو!

عزیزم عید قربان تصمیم گرفتیم با مامان ژیلا اینا و خاله ها بریم مکتو وبابا جونی اونجا یه گوسفند کوچولو برای بازنشستگیش قربونی کنه،قرار بود یه بره باشه ولی باباجون و عموها رفته بودن این بز کوچولو رو گرفته بودن،یکم هوا سرد بود ولی با این حال خیلی خوش گذشت سبحان و خاله نسترن که خیلی کیف کردن و آتیش سوزوندن ایشالا ساله دیگه شما هم همراهیشون میکنی قند عسل   ...
6 آذر 1394